حوادث مثل صحنههای فیلم از جلوی چشمش رژه میرفتند، همه چیز از آن بعدازظهر کوفتی شروع شده بود، وقتی زنگ در به صدا درآمده بود و او با عجله دویده بود سمت در، در را که باز کرده بود چشمش افتاده بود به پیرمرد 65 تا 70 ساله اتوکشیدهای که چشم دوخته بود به زمین و اصلا به او نگاه نمیکرد.
زن جوان دیشب باز هم تا صبح از گریه و ناله کودک معلولش خواب به چشمش نیامده بود و برای همین خلقش تنگ بود، از پیرمرد خواسته بود کارش را بگوید و پیرمرد بعد از آنکه درباره کودک معلولش سوال کرده بود، خودش را معرفی کرده بود.
- من از مسوولان رده بالای بهزیستی هستم، ما در حال جمعآوری اطلاعات برای کمک به خانوادههای محتاجی که فرزندان معلول دارند هستیم، میخواهیم مقرری ماهانهای برای آنها در نظر بگیریم...
پیرمرد بعد از دیدن فرزند معلولش به او گفته بود که به او و فرزندش وام بلاعوض و مستمری ماهیانه قابل توجهی تعلق میگیرد و زن فکر کرده بود با این حساب دیگر خیالش از جهت خرج و مخارج کودکش راحت است و میتواند درست و حسابی به فرزند بیگناهش برسد و از آن روز به بعد پای پیرمرد به خانه آنها باز شده بود.
هر چند روز یکبار به خانهاش میآمد و هر بار فرمهایی را به او میداد تا پر کند و روز بعد برای تحویل گرفتن آنها میآمد و چند دقیقهای برای دیدن فرزند معلولش به داخل خانه آنها میآمد و میرفت، پیرمرد آنقدر سر به زیر بود که او هرگز نمیتوانست تصورش را هم بکند که چشم ناپاک به او دارد.
روزها به سرعت میگذشتند ولی هنوز از کمکها خبری نبود، پیرمرد اما هر بار قول میداد که به زودی همه کارها درست میشود، تا این که بالاخره آن روز شوم رسید.
آن روز پیرمرد با خوشحالی به جلوی در خانهشان آمده و به او گفته بود کارهای اداریاش درست شده ولی او باید برای انجام کارها فردا به خانه او برود و او بیآنکه به درخواست عجیب پیرمرد شک کند قبول کرده بود و در خانه پیرمرد بود که تلخترین حادثه زندگیاش رقم خورده بود.
خودش هم نمیدانست چطور گول حرفهای پیرمرد را خورده و اغوا شده بود، پیرمرد انگار خود شیطان بود که او را سحر کرده بود و حالا تلفن زنگ زده بود...
حرفهای پیرمرد درگوشش میپیچید: «باید مثل یک بره مطیع باشی» زن احساس میکرد بوی تعفن گرفته است. از خودش عقش میگرفت و برای همین خواست تا قید همه چیز را بزند. فکر کرد پیرمرد میخواهد بگوید که اگر دیگر به حرفهایش گوش نکند، کمکشان نمیکند.
برایش اهمیت نداشت، خودش تنهایی کودک معلولش را تر و خشک میکرد. همینطور که سالها این کار را کرده بود و منت هیچ کسی هم روی سرش نبود، برای همین، با تندی به پیرمرد گفت، قصد دارد از او شکایت کند.
منتظر بود پیرمرد دستپاچه شود و به التماس بیفتد، اما شیطان دوباره خندیده بود: «کاری میکنم که نه تنها شکایت نکنی، بلکه روزی صد بار به پایم بیفتی» و بعد پیرمرد از فیلمی سیاه با او حرف زده بود و او تنها شنیده بود که این هدیه سیاه، لحظاتی دیگر به دستش میرسد و بعد پیرمرد گوشی را قطع کرده بود.
دلش گواهی بدی میداد، اما نمیتوانست تصورش را هم بکند که چه بدبختیای در کمینش نشسته، هنوز به حرفهای پیرمرد فکر میکرد که صدای زنگ به صدا درآمد، نای رفتن نداشت اما باید میرفت و کثیفترین هدیه زندگیاش را میگرفت، وقتی جوان موتورسوار، پاکتی را به او داد، به سرعت پاکت را پاره کرد و چشماش به سیدیای داخل آن افتاد.
لحظاتی بعد، وقتی سیدی را توی دستگاه گذاشت، آتش گرفت. حرفهای پیرمرد دوباره توی گوشش پیچید:«تو مجبور میشوی مثل بره مطیع باشی وگرنه کاری میکنم که تا هفت جد و آبادت نتوانند از شرم سر بلند کنند.»
دوباره زنگ تلفن به صدا درآمد و باز صدای شیطانی پیرمرد در گوشی پیچید: «هدیهات را دیدی، بیخودی مقاومت نکن. تو هم مثل دهها زن دیگر که در دام من افتادهاند، مجبوری اطاعت کنی، تا فردا فرصت داری. فقط تا فردا و بعد فیلم در تمام شهر پخش میشود و آنوقت آبرویی برایت نمیماند.» و پیرمرد باز خندیده بود.
با خودش فکر کرد که اگر او بمیرد، پیرمرد کثیف باز هم زنان دیگری مثل او را اغفال میکند. باید کاری میکرد.
قبول داشت که اشتباه کرده و خیلی ساده گول خورده است، اما از این که بره باشد، عقش میگرفت. باید جلوی شیطان میایستاد. باید شکایت میکرد و دست پیرمرد را رو میکرد.
صبح فردا او در مقابل قاضی حسین رضایی، بازپرس شعبه 9 دادسرای اصفهان نشسته بود و داستان سیاه اغفال را برای بازپرس پرونده تعریف میکرد، بازپرس دادسرا وقتی حرفهای زن را شنید، دستور داد تحقیقات نامحسوسی درباره پیرمرد آغاز شود و به این ترتیب، کارآگاهان پلیس خانه پیرمرد را در کنترل شبانهروزی قرار دادند.در حالی که چند روز از شروع عملیات میگذشت، کارآگاهان متوجه شدند هر روز تعداد زیادی زن و دختر جوان به خانه این مرد میآیند و لحظاتی بعد از ورود آنها، مردان غریبه به این خانه پا میگذارند.
بررسی از همسایگان هم نشان میداد بعد از رفتن خانواده پیرمرد به خارج از کشور، رفت و آمدهای مشکوک به خانه او آغاز شده است و به این ترتیب، قاضی رضایی دستور انجام عملیات ضربتی را برای دستگیری پیرمرد صادر کرد.
ماموران ساعاتی بعد با محاصره خانه پیرمرد، وارد آن شدند و پیرمرد به همراه 11 مرد و چهار زن غریبه در خانهاش دستگیر شدند.
120 ساعت فیلم سیاه
در حالی که پیرمرد و 15 عضو باندش دستگیر شده بودند، ماموران به بازرسی دقیق خانه دست زدند و در یکی از اتاقها که در آن یک دستگاه فیلمبرداری به طرز ماهرانهای جازسازی شده بود، دهها سیدی و فیلم پیدا کردند.
با بازبینی فیلمها، مشخص شد پیرمرد بیش از 120 ساعت فیلم سیاه از زنان و دختران جوانی دارد که گول زبانبازیهای او را خورده و به دخمه شیطانیاش قدم گذاشتهاند.
پیرمرد ابتدا سعی میکرد خودش را خونسرد نشان دهد، اما وقتی متوجه شد دستور ویژهای برای دستگیریاش صادر شده، لب به اعتراف باز کرد و به بیان جزییات نقشههای شیطانیاش پرداخت.
او در توضیح شگردش گفت: «برای آنکه بتوانم نقشهام را عملی کنم، ابتدا خانوادههایی را که فرزندان معلول داشتند و در عین حال با مشکلات مالی درگیر بودند، شناسایی میکردم، بعد با عنوان اینکه مامور بهزیستی هستم و میتوانم مقرری ماهانهای برایشان در نظر بگیرم، شروع به رفتوآمد به خانه آنها میکردم و وقتی که اعتمادشان را جلب میکردم، زنان و دختران خانواده را زیر نظر قرار میدادم و با پیدا کردن نقطه ضعفشان، آنها را با تهدید و یا فریب به خانهام میکشاندم.
آنوقت بود که آنها را اغوا میکردم و از صحنههای آزار و اذیتشان فیلمبرداری میکردم.روز بعد با فرستادن این فیلم به خانه طعمههایم، آنها را تهدید میکردم که اگر از این به بعد مثل یک برده به دستوراتم عمل نکنند، فیلمها را توزیع میکنم و زندگیشان را سیاه میکنم و به این ترتیب آنها را مجبور میکردم که با من همکاری کنند.»
مرد شیطانی در مورد شگرد دیگر خود برای آزار دختران دانشآموز به بازپرس پرونده گفت: «هر روز، وقتی زنگ آخر مدرسههای دخترانه میخورد با دوربینی که داشتم در اطراف مدرسهها پرسه میزدم و دخترانی را که احتمال میدادم با پسر جوانی دوست باشند، تعقیب میکردم، وقتی که آنها با پسران جوان سرگرم گفتوگو میشدند، از آنها فیلمبرداری میکردم و با این فیلم تهدیدشان میکردم که اگر با من همکاری نکنند، فیلم را برای خانوادههایشان میفرستم.»
با اعترافات پیرمرد، پرونده سیاه او به اتهام دایر کردن مرکز فساد، تهیه فیلم از رابطه نامشروع به شعبه 120 دادگاه عمومی اصفهان فرستاده شد تا قاضی علی اصغر اعظمی به پرونده او رسیدگی کند. بخش دیگری از پرونده نیز به شعبه دوم دادگاه کیفری استان اصفهان فرستاده شد.